شعرهای زنده یاد مظاهر مصفا
شعرهای زنده یاد مظاهر مصفا
شعرهای زنده یاد مظاهر مصفا
شعر دریغ
به خود گفتم از عمر رفته چه ماند؟
دل خسته لرزید و گفتا دریغ
به دل گفتم از عشق چیزیت هست؟
بگفتا که هست آری اما دریغ
بلی از من و عمر ناپایدار
نمانده ست بر جای الا دریغ
شب و روزها و مه و سالها
گذشتند و ماندند برجا دریغ
رسیدند هر روز و شب با فسوس
گذشتند هر سال و مه با دریغ
رسیبدند و گفتم فسوسا فسوس
گذشتند و گفتم دریغا دریغ
قصیده هیچ مظاهر مصفا
شعر هیچ
مردی ز شهر هرگزم از روزگار هیچ
جان از نتاج هرگز تن از تبار هیچ
از شهر بیکرانه هرگز رسیدهام
تا رخت خویش باز کنم در دیار هیچ
از کوره راه هرگز و هیچم مسافری
در دست خون هرگز و در پای خار هیچ
در دل امید سرد و به سر آرزوی خام
در دیده اشک شاید و بر دوش بار هیچ
در کام حرف بود و به لب قصّه مگر
بر جبهه نقش کاش و به چهره نگار هیچ
دنبال آب زندگی از چشمهسار مرگ
جویای نخل مردمی از جویبار هیچ
دست از کنار شسته، نشسته میان موج
پا بر سر جهان زده سر در کنار هیچ
اصلی گسسته مانده تهی از امید وصل
فرعی شکسته گشته پر از برگ و بار هیچ
خون ریخته ز دیده، شب و روز و ماه و سال
در پای شغل هرگز و در راه کار هیچ
مرا کشت
آه و دریغا که چرخ پیر مرا کشت
گردش گردونک حقیر مرا کشت
دهر زبونی پسند چونکه نکردم
بندگی خواجه و امیر، مرا کشت
دید که مردیم هست و فحلی و رادی
سعتری چرخ زن پذیر مرا کشت
تیغ جوانمردکُش کشید و بسی جست
دید کسی نیست ناگزیر مرا کشت
گفتم بالله گناه نیست مرا گفت
هست و چو گرگ بهانه گیر مرا کشت
با همه بینایی ام به گردش گیتی
گیتی بی دیده ی ضریر مرا کشت
کشتی عمرم میان بحر حوادث
بسکه زبر گشت و گشت زیر مرا کشت
خست مرا رنج لیک زود مرا خست
کشت مرا درد لیک دیر مرا کشت
غصه ی امروز روز و بیم ز فردا
خاطره های دی و پریر مرا کشت
آخر صفرا به سر برآمد و آخر
زردی رخسار چون زریر مرا کشت
آه که در این زمان روبه پرور
سرکشی طبع همچو شیر مرا کشت
وای که در روزگار گرسنه چشمان
سیردلی های چشم سیر مرا کشت
هیچ نبست این سر بهوش مرا بست
هیچ نکشت این دل هژیر مرا کشت
نیست غمم گر به روزگار جوانی
گردش این روزگار پیر مرا کشت
فارغ از اندیشه ی اسیری خویشم
حسرت این ملت اسیر مرا کشت
غم ز کم خویش و بیش خلق ندارم
غصه ی این مردم فقیر مرا کشت
استاد مظاهر مصفا
بگذار تا بگریم
بگذار تا بگریم بر دامن شب ای شب
بگذار تا بسوزم در آتش تب ای شب
افسرده و نزارم چندان جگر ندارم
تا از جگر برآرم فریاد یارب ای شب
بی تابم و نیابم از هیچ سو مفرّی
می پویم و نجویم ملجا و مهرب ای شب
افتاده ایم بی تاب با دیدگان بی خواب
از روزگار کژتاب وز نحس کوکب ای شب
لب بستم از شکایت تا کس نداندم درد
جانم رسید صد بار از درد بر لب ای شب
هم بیشتر پریشان هم بیشتر نزارم
هم بیشتر نژندم از هر شب امشب ای شب